پس این شهر کدام‌ست؟

«و یاد کنید که گفتیم به این شهر درآیید و هرگونه که خواستید به خوشی و فراوانی از [نعمت‌های] آن بخورید و از آن دروازه فروتنانه وارد شوید [و برای عذرخواهی] حطّه بگویید، تا گناهان شما را ببخشیم، و پاداش نیکوکاران را خواهیم افزود.»

این شهر، شهر‌ ِ دل نیست؟ که فروتنانه باید واردش شد و بعد از آن خوشی است و فراوانی؟ راه را نشان نمی‌دهد؟ نمی‌گوید که «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی»؟ نباید به این شهر آمد و نقش مقصود خواند؟

مرا با تو کار نیست

پس از آن‌ها روی‌گردان شو. کسی تو را ملامت نخواهد کرد.  (51:54)

بر تو نیست همه‌گان را نشستن و به راهِ نیک خواندن. برو خود را باش.

منشین و برو

پیاپی بکش جام و سر‌گرم باش

بِهِل گر بگیرند بی‌کـــــــــارها

بعضی‌ چیزها را نشنیدن به‌تر. پایِ صحبت همه‌کس نشستن و هرسو که گفتندت، رفتن، حکایتِ بی‌کارِ بازارِ عطاران است!

صورِ سوم

جان‌های چو عیسی به سوی چرخ برانند

غم نیست اگر رَه نَبُوَد لاشه خری را

(مولانا)

اگر نیایی، اگر بمانی و نرانی، خود باخته ‌ای.

صورِ دوم

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

حافظ / از سراج بشنوید

صور ِاول

هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی كه چرا همی كند او نوحه گری

یعنی كه نمودند در آیینه‌ی صبح

كز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری

خیام؛ این‌جا هم می‌توان شنیدش.

رندی بشد ز خاطر

هرگز نیکی را درنخواهی یافت؛ مگر از آن‌چه دوست‌اش می‌داری ببخشی. (92:3)

زیبا نیست؟

1

که شکيب زيبا است

2

گفت آی ابليس! چه داری که از خاکساران نه‌ای؟ (۳۲ : ۱۵)

[زیبا نیست؟]

نَرم شنیدن

هر‌آن‌چه شنیدی، بر نیکوترین وجه تأویل کن و گمانِ بد مَبَر.

کِی کردن

می‌خواهی کاری کنی. اول بار، پیش از آن‌که امکان‌اش را بیابی، می‌شتابی؛ بار دیگر پس از فرصت یافتن دِرَنگ می‌کنی. در هر دو حال، خِرَدَت را مظلوم داشته‌ای.

ژاژخائی

شرم، آب‌روی‌ات را، در ستیزه‌جویی و جنجال و کشاکش، غَرقِ عَرَقِ خود می‌کند.

ای دارنده‌ی اورنگ سترگ

این روز، خجسته‌ترین روزی‌ست که دریافته‌ای و برترین همراهی‌ست که داشته‌ای و به‌ترین زمانی‌ست که گذرانده‌ای.

پس، نیکی را کار بَر، بدی را دور دار، ناتوان را یاور شو و درمانده را بِرس و در بلاهای ناگهانی رنج‌دیدگان را پناه شو.

تو گِل بُدی ُو دِل شدی

هر چه اهل لا اله الا الله بس‌يار شدند، مخلصان کاستی گرفتند و کاستی گرفتند تا دور به ما رسيد و اين‌گونه شد که می‌بينی. عهد مصطفی عهدی بود که از سنگ و گِل بوی دل می‌آمد، و اکنون عهدی‌ ست که از دل بویِ سنگ می‌آيد.

شهاب‌الدين سمعانی؛ روح الارواح.

دو قدم از گِل آن‌ورتر بروی به دل می‌رسی. پای از این‌جا بِکَن، دست در دامن او کُن!